
آواز اگنس
لی چانگ دونگ
ایمان شاه بیگی
چگونه است آنجا؟
به چه تنهایی؟
طلوعش خونین است هنوز؟
در مسیر بیشهاش
پرندهای نغمه میخواند هنوز؟
نامهای که تاب ارسالش را نداشتم
یارای خواندنش هستی؟
یارای شنیدن اعترافی که شهامتش گفتنش نبود؟
آیا زمان میمیراند رزها را؟
وقت آن است که بدرود بگوییم
چو بادیم و بمانیم درنگی و بمیریم چو سایه
ناگفته بمانیم و خاموش بگیریم
وقت آن است که بدرود بگویم
به عهدهای ناتمام
به عشقهای ناگفته
به آن سبزههایی که پایه خستهام را میبوسند
و به آن خُرد-قدمهایی که دنبالم میکنند.
حال که خاموشی است مستولی
شاید که شمعی؟
ای کاش کسی اشکی نریزد
ای کاش بفهمی که چقدر دوستت داشتم.
انتظاری طولانی
در روز گرم تابستانی
و مسیری قدیمی که چهره پدرم را تداعی میکند
حتی آن گل هرز تنها نیز
چهره از من در میکشد.
چقدر ناچارم از تو.
چقدر نجوای بیجان آواز تو
جانی است بر قلب من
متبرک بادتت
پیش از آنکه با آخرین نفس سردم
از رود تاریک نیستی گذر کنم
چه رویاها که نمیآیدم
صبح است روشن، روشن، پر آفتاب
چشم بسته، باز
تو در کنار
رویایی است تمام.
كاش ميدانستي كه چقدر دوستت داشتم
چقدر ناچارم از تو
عالي بود